عقدوعروسی هم تموم شد،روزخسته کننده ای بود ازظهررفتیم عقدوسطای عقد حرکت کردیم به سمت تهران وهمزمان باعروس دامادرسیدیم سالن،رفتنمون باعث تعجب یه سریا شدوباعث خوشحالیهیه سریای دیگه،اونایی که تعجب کردن فک میکردن بخاطر یه سریشایعات من نمیرم وسری دوم خوشحال شدن چون دوس داشتنکنارشون باشم واگه نباشم کلی حرف وحدیث میشه وشایعاتیکه درست شده بود تایید میشد ومن بیشتر ازهمه بخاطر بستندهنه یاوه گویان رفتم وگرنه واقعا دل ودماغ عروسی رفتننداشتم با اینکه خاله ی داماد بودم.خلاصه پیش خانوادمنشستم وسعی کردم حفظ ظاهرکنم بماند ک خانم کوچولوهمخیلی توراه رفتن اذیتم کرد واین ماشین گرفتگی لعنتی هماز۱۱سالگی تا الان ولم نکرد ولی به هرحال همه چی بخیر وخوشیگذشت وساعت۲نصفه شب رسیدم شهرخودم وخونه ی خودم.و اما...امروز هم روزمادره وهم تولده پدرم...کاش امروز بود واونو مامانو باهم سوپرایز میکردمچقدقشنگ میشد تولدباباوروزمادر تو خونه پدروشیطونیوشیرین زبونیه نوه ها،مخصوصا اگه بابام دخترمنو میدیدیه سره بغلش میکرد وباهاش بازی میکرد،هرروز میومد دیدنشآخه بابام واسه من خیلی آرزوها داشت حیف که رفت ومنم مثلخودش آرزو به دله خیلی چیزاشدم. کلام آخر...
ما را در سایت کلام آخر دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : gomshodedarkavir بازدید : 110 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 16:44